دل نوشته های پرنده مهاجر |
|||
من از تو راه برگشتی ندارم.. تو از من نبض دنیامو گرفتی من از تو راه برگشتی ندارم.. به سمت تو سرازیرم همیشه مسیر جاده بازه رویم اما.. برای دل بریدن از تو دیره من از تو راه برگشتی ندارم.. به سمت تو سرازیرم همیشه خودم گفتم یه راه رفتنی هست.. خودم گفتم ولی باور نکردم دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:دل,دلنوشته,دل نوشته ها,پرنده مهاجر,عارفانه,عاشقانه,بهترین,زیباترین,, :: 11:19 :: نويسنده : nima mahmoodi
امشب سرآن دارم . تا با تو سخن گویم راه تو بپویم من . اسرار تو راجویم امشب که نهم برسر. قرآن تو را تا صبح، خواهم که به درگاهت . آشفته کنم مویم
امشب ز تو می خواهم . تاعفوکنی من را زین رو به درت تا صبح . خاک ازتوبه می سویم
امشب بپوشم جوشن . با خواندن نامت من یارب زبلاهایت . ایمن بنما کویم دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:دل,دلنوشته,دل نوشته ها,پرنده مهاجر,عارفانه,عاشقانه, :: 8:48 :: نويسنده : nima mahmoodi
زخم از زبان تلخ تو خوردن روا نبود تقدیر ما به تلخی این ماجرا نبود هرگز نشد که خانه ی باران بنا کنیم سنگ بنای عشق که هم سنگ ما نبود بانو! نگو که طالع ما را خدا نخواست آجیل بوسه های تو مشکل گشا نبود! یک عمر به پایت اشک ریختم غیر از من و نگاه در آیینه هیچکس در سوگ چشم های تو صاحب عزا نبود از من گذشت دختر باران! ولی بدان این رسم عشق بازی پروانه ها نبود
یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:نامه,نامه ای عاشقانه,عشق,عارفانه,شاعرانه, :: 17:29 :: نويسنده : nima mahmoodi
این پست را برای عزیز دلم(......)میزارم شاید ی روز این ببیند چیزهایی که زبانی برای مردم گفته می شود وقتی که مؤثر واقع نشد باید آن را نوشت ، ممکن است در صورت ثانی اثر کند به این جهت می نویسم . تو وقت داری که فکر کنی و آن وقت یقین خواهی کرد چیزی راکه می نویسم در موقع نوشتن آن فکر کرده ام در کوهپایه ، جایی که قدم بهقدمش را با من تماشا کرده ای ، اواخر پاییز کبک هایی پیدا می شوند که می خواهند شکارچی را گول بزنند : سرشان را زیر برف می برند دمشان را به هوا . چون خودشان شکارچی را نمی بینند خیال می کنند شکارچی هم آن ها را نمی بیند . دیشب وقتی که از اتاق بیرون آمدم و چشمم به ماه افتاد ، افسرده شدم . گفتم عالیه بی شباهت به این کبک هانیست و همین حالت که عبارت از خود را علنا مخفی فرض کردن باشد در روح انسانی وجود دارد . وقتی که کسی را نمی شناسند خیال می کنند کسی هم آن ها را نشناخته است ولی نبض تو در دست من است . تو بی جهت به من می گویی بوالهوس . کدام بوالهوس عطر صبح و اتوی پیراهنش را فراموش کرده است . صبح از در خانه بیرون نمی روند مگر با بزک کامل .این اشخاص تمام پولشان را برای ظاهرشان خرج می کنند وتمام باطنشان را به یک پول می فروشند . نه عقیده یثابت دارند نه استقامت شاید تحریر زیاد ، اعمال شاقه ی فکری ، ناجور بودن با مردم ، خدمت بدون مزد به ملت ، گمنامی و فقر من دلیل بوالهوسی من باشد درست است من یک وقت جور دیگر بوده ام ، ولی حالیه خیلیلجوج هستم و زیاده از حد بد بین چیز هایی را که خیلی قبل از اینروزگارها نوشته ام و برای تو خوانده ام برای این بوده است که وجود محبوب تو را بیش تر به خودم نزدیک کنم. تو مقصود مرا نمی دانی اگر چند سال زودتر به هم میرسیدیم به تو می گفتم هر پرنده کجا آشیان دارد ! حال از تو شکوه نمی کنم . از تصادف ! … جهت این است که در ابتدای مواصلت خیلی لاابالیو بی قید شده بودم . پس تو این قدر بی قید نباش . روی این امواج ، زندگانی به پل کوتاه و تنگی شباهت دارد . کمی بی قید برای لغزیدن و تسلیم شدن به امواج غضبنک کافی است . این امواچ ، حوادث است . انسان با قابلیت و تدابیر شخصی ممکن است آن ها را پس و پیش کند ، ولی نمی توان آن ها را کوچک شمرد به تو یک فکر خوب بدهم . چون نوشته می شود شاید اثر کند : سعی داشته باش در قلب کسی که با او زندگی می کنی یادگارهایی بگذاری که در ایام پیری ، موقعی که خواهی نخواهی شکسته و ناتوان می شوی ، آن یادگارها مانع از این باشند که آن آدم از تو دور بشود ظاهر آرایی برای خود مقامی دارد ولی همین که از بین رفت به آن حباب های خالی شباهت خواهد داشت که از سقوط قطرات باران روی آب تولید شده و انعکاسات رنگارنگی درسطح آن تصور یافته باشد. چون باطن ندارند ، بر می خیزند . روی کار آمده ، دورانی دارند پس از آن مثل خیال های گریزان ، مثل درآمدهای اول تو ، زود از بین می روند عالیه ی عزیزم ! محبت های ظاهری فناپذیر هستند ، ولی همین که باطن و حقیقتی داشت برای همیشه حکم فرمای قلب انسان واقع می شوند . برای این که در موقع زوال صورت باطن، نایب مناب صورت خواهد شد اگر در من فکر و احساسات خوب سراغ داری عالیه ! به توقعات من اهمیت بده من از تو یک چیز می خواهم :« با من یک جور باشی » در اتاق تنها . سرت را به دو دست گرفته فکر کن
یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:دل,دلنوشته,دل نوشته ها,پرنده مهاجر,عارفانه,عاشقانه, :: 17:18 :: نويسنده : nima mahmoodi
رد شد شبیه رهگذری باد، از درخت آرام سیبِ کوچکی افتاد از درخت افتاد پیشِ پای تو، با اشتیاق گفت: ای روستای شعر تو آباد از درخت، امسال عشق سهم مرا داد از بهار آیا بهار سهم ترا داد، از درخت؟ امشب دلم شبیه همان سیب تازه است سیبی که چید حضرت فرهاد از درخت کی میشود که سیب غریبِ نگاه من با دستِ گرم تو شود آزاد از درخت چشمان مهربان تو پرباد از بهار همواره رهگذار تو پرباد از درخت امروز آمدی که خداحافظی کنی آرام سیب کوچکی افتاد از درخت!
از عشق مکن شکوه که جای گله ای نیست
بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست
من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز
بین من و خورشید دگر فاصله ای نیست غمدیده ترین عابر این خاک منم من
جز بارش خون چشم مرا مشغله ای نیست
در خانه ام آواز سکوت است ، خدایا
مانند کویری که در آن قافله ای نیست می خواستم از درد بگوییم ولی افسوس
در دسترس هیچکسی حوصله ای نیست
شرمنده ام از روی شما بد غزلی شد
هرچند از این ذهن پریشان گله ای نیست
چقدر خواب ببینم که مال من شده ای
و شاه بیت غزل های لال من شده ای
چقدر خواب ببینم که بعد آن همه بغض
جواب حسرت این چند سال من شده ای
چقدر حافظ یلدا نشین ورق بخورد؟
تو ناسروده ترین بیت فال من شده ای
چقدر لکنت شب گریه را مجاب کنم
خدا نکرده مگر بی خیال من شده ای
هنوز نذر شب جمعه های من اینست
که اتفاق بیفتد حلال من شده ای
که اتفاق بیفتد کنارتان هستم
برای وسعت پرواز بال من شده ای
میان بغض و تبسم میان وحشت و عشق
تو شاعرانه ترین احتمال من شده ای
مرا به دوزخ بیداریم نیازی نیست عجیب خواب قشنگی ست مال من شده ای چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:عارفانه,شاعرانه,مطالب ,جذاب,دکتر,علی,شریعتی,سخن بزرگان,سخن های بزرگ,بهترین,زیبا,زیباترین, :: 8:14 :: نويسنده : nima mahmoodi
آدمهای ساده را دوست دارم، همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند، همان ها که برای همه لبخند دارند، همان ها که همیشه هستند برای همه هستند، آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است! بسکه هر کسی از راه میرسد یا ازشان سوءاستفاده میکند یا زمینشان میزند یا درس ساده نبودن بهشان میدهد، آدمهای ساده را دوست دارم، آنان که بوی ناب " آدمی " میدهند
دلم میخواهد آنقدر بنویسم تا آرامشی رویایی مرا در خود حل کند . دلم میخواهد دیگر هرگز دلهره ی کابوس های "سکوت" های کشنده اش را بیاد نیاورم . سکوت سرشار از ناگفته هاست و این ناگفته ها تا گفته نشود معما میماند و معما تا حل نشود هر حدس و گمانی را در بر خواهد گرفت از جمله قضاوت ها و در پی آن تصمیمات اشتباه
بذاز خيال كنم هنوز ترانه هامو مي شنوي هنوز هوامو داري و هنوز صدامو مي شنوي بذار خيال كنم هنوز يه لحظه از نيازتم اگه تموم قصه مون هنوز ترانه سازتم بذار خيال كنم هنوز پر از تب وتاب مني روزا به فكر ديدنم شبا پر از خواب مني بذاز خيال كنم تو دل تنگيات غروب كه مي شه ياد من مي يفتي تويي كه قصه طلوع عشق گفتي و دوست دارم و نگفتي بذار خيال كنم منم اون كه دلت تنگ براش اوني كه وقتي تنهايي پر مي شي از خاطره هاش اون كه هنوز دوسش داري اون كه هنوز همنفس بذاز خيال كنم منم اوني كه بودنش بسه دوباره فال حافظ ودوباره توي فالمي بذار خيال كنم بذار اگر چه بي خيالمي بذاز خيال كنم تو دل تنگيات غروب كه مي شه ياد من مي يفتي تويي كه قصه طلوع عشق گفتي و دوست دارم و نگفتي
خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري با نگاهي سر شکسته،چشمهايي پينه بسته خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري
عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم: شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري
مرا ذره ذره درون قصه های خوش آب کردند رویای بودن را برایم خواب دیدند لحظه هایم را از من گرفتند و در برابرش ساعت بی کوک روزگار را به من هدیه دادند اشک را در چشمانم ستودند و خنده هایم را سرکوب کردند فریاد را در سینه ام پنهان کردند و سکوت را از من ربودند آزادی ام را در قفس معنا کردند آری آن ها مرا محکوم به زندگی کردند و هرگز از من نپرسیدند که غم هایت چیست؟ مرا به بند زندگی کشیدند و هرگز نپرسیدند که دردهایت چیست؟ نپرسیدند که سبب آنهمه اشک هایت کیست؟ آنها مرا محکوم به زندگی کردند و رفتند رفتند تا بدانم که "هیچ کجا" همینجاست که بفهمم"هیچ کس" ادمهایی هستند که شاید هم نیستند تا بدانم زندگی این است...همین
عاقبت باید گفت
با لبی شاد و دلی غرقه به خون
كه خداحافظ تو . . .
گر چه تلخ است ولی باید این جام محبت بشكست
گرچه تلخ است ولی باید این رشته الفت بگسست
باید از كوی تو رفت
دانم از داغ دلم بی خبری
و ندانی كه كدام جام شكست
كه كدام رشته گسست
گرچه تلخ است پس از رفتن تو خو نمودن به غم و تنهایی
عاقبت باید رفت
عاقبت باید گفت
با لبی شاد و دلی غرقه به خون كه خداحافظ تو . .
كاش امشب عاشقی هم پا می گرفت یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش دو سه ماه بیشتر زنده نیست یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله و فاصله یعنی دو خط موازی که هیچگاه به هم نمی رسند یاد گرفتم در عشق هیچکس به اندازه خودت وفادار نیست و یاد گرفتم هر چه عا شق تری ، تنهاتری مینویسم، چون میدانم هیچ گاه نوشتههایم را نمیخوانی، حرف نمیزنم، چون میدانم هیچ گاه حرفهایم را نمیفهمی، نگاهت نمیکنم، چون تو اصلا نگاهم را نمیبینی، صدایت نمیزنم، زیرا اشکهای من برای تو بیفایده است، فقط میخندم، چون تو در هر صورت میگویی من دیوانهام شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم.خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم.خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم.در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم.و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد.و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد.چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی.خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی.خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم.خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!!
خدايا هر چه درد با من بوده
دوست داشتن تو حرفهايي هست براي نگفتن و ارزش عميق هر كسي به اندازه ي حرفهاي است كه براي نگفتن دارد و كتاب هاي نيز هست براي ننوشتن ـ و من اكنون رسيده ام به آغاز چنين كتابي
خیلی سخته درد خود از دیگران شنیدن دیگه از عاشقی نگفتن و از عشق نخوندن خیلی سخته از پرستوها پروازشون و گرفتن یه عالم غم و غصه به دوش کشیدن خیلی سخته دنیای عاشق و از عاشق ربودن بی عشق شعر عاشفانه عارفانه سرودن خیلی سخته بعد دل سپردن دل بریدن از اونی که دوستش داری دوستت ندارم شنیدن...
نارضايتی ها مانند برامدگی های جاده هستند
فصل بهار سهم كوچكي از زندگي است و زندگي مشتاق همين سهم هاي كوچك دل انگيز است قلب من سهم كوچكي از من است و من مشتاق عشق بي انتهاي قلب كوچكم هستم من و زندگي چقدر به هم شبيه ايم خوشا به حال زندگي كه بهار را هر سال در آغوش مي كشد
به او بگویید آن کس که برای دیدنت لحظه ها را شمارش می کرد سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:داستان,زیبا,مطالب,مطالب خواندنی,دلنوشته,عارفانه,شاعرانه, :: 11:52 :: نويسنده : nima mahmoodi
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمیگنجی که اندر چشمه سوزن اگر رشته نمیگنجد از آن باشد که سر دارد
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش میدار از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتی حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
ذهن را درگیر با عشقی خیالی کرد و رفت.جمله های واضح دل را سوالی کرد و رفت.چون رمیدن های آهو ناز کردن های او.چشم و دستان مرا حالی به حالی کرد و رفت
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است همواره مرا کوی خرابات مقام است گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی اندر طلب دوست همی بشتابم عمرم به کران رسید و من در خوابم گیرم که وصال دوست در خواهم یافت این عمر گذشته را کجا در یابم شبي تنها و بي فانوس خواهم مرد دعا کن بعد ديدار تو باشد وقت پايانم گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
درباره وبلاگ ![]() این پرنده مهاجر همیشه عاشق پرواز حالا با بالی شکسته میخونه چه غمگین آواز توی یک هجرت جمعی دست بیرحمه صیاد اونو از جفتش جدا کرد با تنهایی آشنا کرد نجوای دو جفت عاشق روی شاخه های تنها شعری عاشقانه بود صدای قشنگ بالش تو فضای بی کرانه بهترین ترانه بود حالا تنها حالا خسته با دلی از غم شکسته بی صدا تر از همیشه با خودش تنها نشسته با صدای غم گرفتش شعر تنهایی میخونه سوز غمگین صداشو اونی که تنهاست میدونه ************* از اینکه به کلبه درویشی من اومدین بسیار خوشحالم. من نیما متولد 1366هستم ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |